واقن استعدادم تو پیدا کردن اهنگهایی که انگار برای "من" نوشته شدن ستودنیه :)
قبلتر یکی از صدام تعریف میکرد و بهش توجه میکرد خیلی متاثرم میکرد. اما جدیدا وقتی کسی از بیان و تسلطم تو حرف زدن تعریف میکنه متاثرم میکنه بخصوص وقتی در ادامه اشاره کنه که چقدر من مناسب روانشناسیم :)))))))
همکارای جدیدم(یه ماه بعد من اومدن) دو هزار امتیاز مثبت از من گرفتن چون به هر دو مورد اشاره کردن؛ دستشان درد نکند.
آدمی که بودم یه شبه ازبین نرفت. ذره ذره چیزها در من مرد.
آدمی بودم که همیشه درحال فیلم دیدن بود و بعد از فیلم دیدن به تفصیل دربارش تو اینستاگرام حرف میزد و همیشه در حال کتاب خوندن بود و قسمت هایی از کتاب که ارزشمند بود رو با تصویرهای سیاه سفید رئال و کلاسیک که متناسب با اون قسمت بود رو استوری میکرد و درباره کتابهای غیرداستانی به تفصیل صحبت میکرد درباره نژادپرستی، زن ستیزی، کوییرفوبی با مثال و به سادهترین حالت مینوشت تا حتی بیخبر ترین آدم از این موضوعات هم متن براش قابل فهم باشه. و چقدر حالم خوب بود :)))))))) از نوشتن برای ژورنال خودم چقدر خوشحال بودم. چقدر سرم پر از رویا بود چقدر دهانم برای حرف زدن میجنبید چقدر روانم حوصله حواشی بعد از حرفهام رو داشت. و بعد ذره ذره شوق چیزها در من مرد. بعضی هاشون به قتل رسیدن! دستهایی به دور گلوشون حلقه شد و جلوی چشم های خودم کشته شدن. بعضیهاشون رو خودم کشتم مثل گلدانی که هر روز میبینیش و از کنارش رد میشی و بهش آب نمیدی در حالی که عاشقشی درحالی که از تشنگیش گلوی خودت هم خشک شده و وقتی مرد قسمتی از تو هم با اون مرد. و بعضی هاشون رو هم روزگار آتیششون زد و خاکسترشون رو با خودش برد.
بعد از این دوران عاشق شدم :))))))
و حالا خودم دستهام رو دور گردن اون عشق فشار میدم تا بمیره. چیزی که با دستهای من زنده نشده بود با دستهای من در حد مرگ زخمی نشده بود اما باید با دستهای من میمرد. باید
هرچند بار از حباب امنت خارج بشی دوباره خارج شدن ازش مثل اولین بار سخت و فرسایندهست.
چیزی در سر من از بابت محیط جدید، کار جدید، آدمهای جدید، مسیر روزمره جدید و... جیغ میزنه.
امیدوارم حرف امین درست باشه و اینبار هم تو این کار جدید چیزی پیدا کنم تا این دوران برام شیرین و راحت بگذره.
*امین، همکارم چند وقت پیش درباره من گفت که حتی اگه به کاری علاقه نداشته باشم اما مجبور به انجامش باشم دنبال چیزی میگردم تا به نحوی اون کار رو برای خودم لذت بخش کنم تا روانم رو نجات بدم. و من چقدر متعجب شدم از ریزبینیش چون واقعا تا به الان همین طوری بودم :)
جزو پنج تای برتر رو مخ من قطعا نخ کردن ماسوره و بیرون دراوردن نخ ازشه😭 درحدی که باید یه همکار بیارم فقط همین کار رو برام کنه(تو قسمتای دیگه کار همکار دوست ندارم)
ببینید من با پیام تبریک فرستادن اوکیم یعنی خب طوری نیست ولی وقتی برای همون پیام تبریک پاسخ دریافت میکنم یه حال برزخی بهم دستتتت میدهههه اصن نمیتونم توصیفش کنم یخعبخ
برآمده از تروما؛ اما کدوم تروما رو هنوز نمیدونم در سال جدید با ما همراه باشید :*
امروز کارگاه رو تمیز میکردم و پلی لیستم رو شافل بود که یکهو این پخش شد :))))) حس کردم یه هنرمندم که تو اتاق اجارهایش تو پاریس که از پنجره اتاقش برج ایفل دیده میشه داره تمیزکاری میکنه که بعد بره به تمرین اجراش :)))))
قبلتر اینجا نوشته بودم اگه صحنه و اجرا قسمت گمشده من باشه و هیچ وقت به سمتش نرم چی؟! و امروز دوباره به این فکر کردم.
از اینکه سازه نیمه کارم رو به کسی نشون بدم متنفرم! و از همه بدتر از اینکه بخوام برای کسی توضیحش بدم متنفرم! چون منظورت چیه عزیزم پس برداشت شخصی خودت ازش چی؟
+یهو یاد اون لحظه برزخی افتادم که هم کار نیمه کارمو نشون دادم و هم دربارش مثل احمقا توضیح دادم :(((((((*باید اسید غرغره کنم تا یادم بره
دیروز با ماه بیرون بودم عکسهامون رو که نگاه میکنم یه غم ملیحی رو توی چهرم میبینم. نمیدونم بعضی وقتها توی بعضی عکسها این غم رو تو چهرم میبینم و عکسها رو با یادداشت لطیف و غمگینم ذخیره میکنم.
موسیقی روز دوم:
آهنگی که همیشه باعث میشه لبخند بزنم: خیلی به این آهنگ فکر کردم و خب آهنگی که خودش باعث لبخندم بشه نه خاطرات و آدمهایی که بهش وصلن.
و خب به این آهنگ رسیدم :)))🐈⬛
Kediler-yüzyüzeyken konuşuruz🎼
خیلی آهنگ مریض و بانمکیه مثل خوابای من میمونه :))))))
حالا جدا از این آهنگ من خیلی وقتها فکر میکنم تو زندگی قبلیم گربهها من رو خوردن چون الان ازشون خیلی میترسم :))
+بله من ساده لوحانه دوست دارم به زندگی قبلی باور داشته باشم چرا؟ نمیدونم شاید برای تحمل رنج زیستن
به خودم نگاه میکنم چقدر ردپا روی تنم هست! و دردناک تر اینه که ردپاها تکرارین یعنی من چندین بار اجازه دادم آدمهای تکراری من رو زیرپاشون بذارن. اما دیگه بسه واقعا بسه.
رستاک حلاج و آهنگهاش بخش بزرگی از شخصیت منِ اواخر نوجوانی رو شکل داد. به قول بابا خاکستریم کرد.
راستش رو بخواهید هرچقدر بیشتر صفحات مجازی رو اسکرول میکنم بیشتر از آدمها میترسم از اون چیزی که توی مغزشون میگذره از اون چیزی که مینويسن و فکر میکنن دیگه به ته دانایی و آگاهی رسیدن واقعا ترسناک
حتا از مغز خودمم میترسم اون چیزی که توی خوابهام خودش رو نشون میده.
هرچقدر هوا به پاییزیتر شدن میره من تبدیل به آدم بهتری میشم :))))) چیه این گرما همش سامرتایم سدنس
برف راست میگه ما(من و خودش) همه چیز رو عمیق حس میکنیم!
من برای همه چیز دغدغهمند میشم احساس مسئولیت تمام نشدنی نسبت به همه چیز دارم! انگار کشتی در حال غرق شدنه و من با دستهام دارم آب رو خالی میکنم! بیهوده، خسته و کلافه کننده.
فعلا با اسسیتالوپرام جلو میرم تا ببینم چی میشه👩🦯
صدای امشب موسیقیست که روح من را لمس کرد!
وقتی که برای اولین بار شنیدمش ماتش شدم مات صدای خواننده، احساسی که منتقل میکرد، کلمات ظریفی که به کار میبرد. بشنویدش و شماهم غرق شید!
:
"تو رو دوست دارم
خیلی دوست دارم
مثه یه دونه ی برف توی دستت آروم آروم آب میشم
"تو رو دوست دارم
خیلی دوست دارم
مثه یه کشتی تصادفی/صدمه دیده جلوی چشم تو آروم و با وقار غرق میشم
(اینجا از کلمه ağir استفاده میکنه
این کلمه خیلی معنیش گستردس خود لغویش میشه سخت اما تو اصطلاح وقار هم معنی میده، وقتی یه چیزی به سختی غرق میشه یعنی حرکت غرق شدنش آرومه و از طرفی معنی دوم که برای وقار هست
برای همین من اینطوری معنیش میکنم که درسته که دارم غرق میشم اما ازین غرق شدن راضیم و براش وقار دارم یا مغرورم بابتش)
"میدونم کسی که اول اعتراف میکنه
همیشه از دست میده/همیشه بازندس
وقتی دونفر بهم قول میدن همیشه یکی زیر قولش میزنه
مثه لمس بال پروانه ست(عشق)
با این حال عشق همیشه یعنی نابود کردن
(این قسمت لمس پروانه رو هم خیلی دوست دارم، یه طور خاصیه انگار منظورش اینه پروانه که بالهای خیلی خوشگلی داره وقتی بهش دست میزنی به بالش آسیب میزنی و همه زیباییش رو نابود میکنی عشق هم همینطوره انگار از دور قشنگه و وقتی واردش میشی و لمسش میکنی نابود میشه! و شاید تو رو هم همراه خودش نابود کنه.)
پ.ن: من واقعا مترجم نیستم سعی کردم معنی قسمتهایی که روح من رو لمس کردن رو بنویسم هرچیزی که داخل پرانتز نوشتم برداشت شخصی منه و شاید درست نباشه :)))) (البته که شعر زیباست چون برداشت شخصی و تخیل شما رو همراه خودش داره)
این روزها هر بار که بحث فضای آکادمیک میشه میگم که من فعلا از فضای آکادمیک فاصله گرفتم :))) اما خب این به معنی نیست که کاملا فاصله گرفتم :) در واقع از کنکور، امتحان، دانشگاه، سر و کله زدن با اساتید غالبا خود محور و متعصب، سیستم آموزشی مریض و برنامههای آموزشی ناکارآمد فاصله گرفتم.وگرنه همچنان(راستش بیشتر از قبل) مشغول خواندن و لذت بردن هستم. از فضای آکادمیک فاصله گرفتم تا بتونم آنطوری که باید بخوابم و لذت ببرم و در نهایت به قول دوست نه چندان خوبم فروید درمانگر با روشها و تکنیکهایی که توی کتابها هست درمان رو به پیش نمیبره بلکه درمان از شخصیت خود درمانگر و تاثیری که با شخصیتش بر درمانجو میگذاره اتفاق میوفته.
درمانگری چیزی فراتر از گذروندن واحدهای دانشگاهیه و این رو میشه تو تجربهی متاسفانه نامناسب خیلیها از مراجعه به درمانگر دید! و من نمیخواستم تبدیل به همچین درمانگری بشم. پس از فضای آکادمیک فاصله گرفتم تا بتونم خودم و شخصیت درمانگرم رو پیدا کنم و ارتقا بدم.
این تصمیم برای من با توجه به فرصتها و شرایط زندگیم میسر شد ممکنه خیلیها فرصت و شرایط عملی کردن این تصمیم رو نداشته باشن و خیلیها اصلا موافقش نباشن در هرحالتی قصد زیرسوال بردن تصمیم هیچ کس برای زندگی رو ندارم چون در پایان روز هرکدوم از ما آدمهای متفاوت در مسیرهای متفاوتی هستیم. همین
پ.ن: البته که "افراد" مقصر نیستن! مقصر بوجود اومدن این بلبشو سیستم آموزشی و برنامه ریزان آموزشی هستن! اگر اونها توانایی آموزش درست و غربال آموزش دیدهها و نظارت اصولی و علمی رو ندارن پس برای چی وجود دارند؟
پ.ن۲: و البته این رو هم بگم خبری از ژست انسان دوستی و آی من خیلی درست کار و به فکرم نیست درواقع من برای آرامش روان خودم و در نهایت خودمحوری این مسیر و برنامه رو برای خودم ریختم! و امیدوارم هم که نتیجهش مطلوب باشه. همین
چند وقته به کرات خوابهایی میبینم که توشون من درحال اجرای پرفورمنسم و احساس بی نهایت خوبی دارم.
اگه قسمت گمشده من تو نمایش باشه و من هیچ وقت نرم سمتش و پیداش نکنم چی؟
این روزها من دو تکهست یک تکه تیره که خیر را در نبودن میبیند و یک تکه آبی که برای روز بعد شعف دارد و به دستهایش نگاه میکند که میخواهد دنیا را بسازد.
تا به حال فکر کردهای شب بخوابی و صبح در جای دیگری از خواب بیدارشوی؟ در جای دیگر در کالبدی دیگر مثلا بخوابم و صبح که بیدار شدم موهایم لخت باشد و چتری، دبیرستانی باشم و نوازنده که میخواهد راکاستار شود یا مثلا موهایم حنایی باشد و صورتم کک و مکی، دهاتی باشم و صبح ها شیر گوسفندها را بدوشم برای مرغ ها دانه بریزم و گربهی خپل حیاط را نوازش کنم یا نمیدانم، راهب معبدی در فوجی باشم موهایم از ته تراشیده باشد و کل روز ساکت دو زانو تق تق تق چوبها را بهم بزنم زیرلب مانتراها را تکرار کنم یا پیرمردی اخمو باشم که روزم را روی یک نیمکت در پارک بگذرانم و کلامی نگویم و فقط سر تکان دهم یا نوزادی باشم که در فاصله میان مکیدن پستان مادر در دنیای صداها و رنگهای عجیب و کش آمده حیران شوم و از بیداری به خواب در نوسان باشم. نمیدانم یا گلدان سفالی لب طاقچه باشم که توپ بچهها بهم بخورد و هزار تکه شوم. نمیدانم هرجا که شد صبح آنجا باشم.
بگذارید مهمل بگویم! همیشه دوست داشتم کسی انقدر هواسش به من باشد که وقتی اینگونه عصبی و خستهام قبل از خودم بهم تشر بزند و بخواهد استراحت کنم بخواهد دراز بکشم تا مهره های لعنتی کمرم استراحت کنند تا کمی مراقب خودم باشم. ول کنم دنیا را، خبرها را، آینده را. آینه بگذارم جلوی صورتم و خودم را ببینم.
و آن کس هیچ وقت نبود و من روی آینه را پوشاندم ....
روز چهلم- خوشحالی امروز از بابت بو بود! کرم جدیدم بوی خیلی خوبی میدهد آخ امان از من که این همه به بوها آویزان میشوم! بوها همیشه در زندگی من نقش پررنگی داشته اند آدم ها برایم با بو یادآور میشوند بوی دست های مرضی بوی دامن سرمه ای و گلدار مادر بزرگ بوی گازوئیل آقاجون که حالا گاهی از دایی میآید بوی اشک های خودم بوی نرم کننده احتمالا سافتلن که ته دلم را بهم میزند و کلهام را خراب و بوی او که نمیدانم بوی چه بود اما از آن روز که به خانه امدم بی معنی بویش را حس میکنم انگار بویش روی بازوهایم مانده مثل شبی که بهم خورده از کنارش آمدم. و من امروز تمام تنم را با تاکید بر بازوهایم چندین باره کرم زدم تا بوی کرم بدهد نه چیز دیگر تا دیگر بهم نخورم تا مثل قبل چندین سال بعد این بو که نمیدانم بوی چیست ته دلم را هم نزد و کلهام را خراب نکند.
من به جزئیات چنگ میزنم به جزئیات پناه میبرم برای ماندن برای دوام آوردن اگر جزئیات به من درد بدهد تحملش سخت تر است مرا به خودم میآورد به واقعیت که چیزی نیست جز درد، سیاهی و خالی بودن.
نمیدانم عزیزان من شناگر خوبی نیستم هرچقدر دریا برایم تاریک تر باشد بیشتر از پیش روی میترسم، بیشتر از بودن در آنجا میترسم و قلبم میلرزد. من شناگر آبهای غریبه نیستم باید برگردم به دریای خودم
باید برگردم به دریای خودم
دریای خودم
دریای خودم
خودم
خودم تنها
تنها
.
من شنیدن رو دوست دارم بخصوص وقتی با ملودی و هنر همراه باشه و من عاشق شنیدن موسیقی هاییم که مثل یه تابلو برای نقاش، یه مجسمه برای مجسمه ساز یه اثرهنری برای خواننده ست صدایی که توی قلبت میشینه! ضربآهنگی که روی مغزت قدم میزنه! ترانهای که نمیتونی متوجهش نشی!
موسیقی که مثل یه اثر هنریه مغز من رو شیرین میکنه.
گاهی وقتها فکر میکنم چقدر حرف هست که درباره خودم به کسی نگفتهام انگار این حرفها رویم سنگینی میکنند. و من آنها را مثل بار مسافری که در یک شهر بزرگ و ترسناک غریبهست با خودم حمل میکنم و مثل همان مسافر یک لحظه هم زمینشان نمیگذارم.
احتمالا تا وقتی که به سرزمین خودم برسم!