M.A.V.I.R.A | چیزهایی هست

M.A.V.I.R.A | چیزهایی هست,

۴۵۲

بگذریم

موسیقی روز بیست و سوم

آهنگی که اسمش یک رنگ داشته باشه: معلومه که اون رنگ آبیه

پرنده آبی-آیدا شاه قاسمی

اتوبوس آبی-او و دوستانش

Famous blue raincoat-Leonard Cohen

قبل از همه این روزها پرنده آبی ترکیب لطیفی برام بود و بعد شد چیزی که با شنیدنش گونه‌هام قرمز می‌شد و رگهام پرخون و الان برام لبخند تلخی داره

پرنده آبی در قفس رو برات باز کردن تو نمی‌تونی پرواز کنی و بری چون بال‌هات رو هم شکستن.

پرنده بی‌چاره.

پ.ن: منظورم از پرنده آبی آهنگش نیست منظورم خود ترکیب صفت و موصوفی پرنده آبیه🐦

جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴18:5Mavira
۴۴۶

این روزا -بلاخص امروز- به حدی بیچاره و ناتوان و حقیر هستم که تمام نوشته‌هام شدت عجزم رو فریاد میزنن. برای همین اینجا نمی‌نویسمشون.

امروز واقعا روز سختیه.

یعنی تا چندسال دیگه هم امروز قراره برام انقدر سخت باشه؟

برچسب ها: چیزهایی هست
پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴19:44Mavira
۴۳۴

حتی فرصت ندارم ناراحت باشم/بمونم باید بخوابم و فردا از ۵ صبح تا پاسی از شب بیرون باشم با همون چیز سیاه توی آغوشم. :)))

برچسب ها: چیزهایی هست
یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴23:18Mavira
۴۳۳

کلا آدم گلایه کنی نیستم. هیچ وقت نبودم. مامان میگه بچه که بودم هیچ وقت از هیچ چیزی گلایه نمی‌کردم اعتراض نمی‌کردم فقط گاهی بی دلیل گریه می‌کردم و بهانه می‌گرفتم.

یادمه اون گریه‌های بی‌دلیل رو یادمه! چیزی به قلبم خنج می‌کشید و من از شدت سوزش و درد قلبم گریه می‌کردم؛ فقط گریه می‌کردم. نمی‌دونستم اون چیه اما همیشه باهام بود روی کولم سوار می‌شد از پاهام آویزون میشد کرم می‌شد می‌رفت تو مغزم خنجر می‌شد و تو قلبم فرو می‌رفت. بود؛ سنگین و سیاه و بزرگ. گاهی من رو می‌بلعید و به جای من زندگی می‌کرد گاهی اشک می‌شد از چشم‌هام و می‌بارید

بود

هست

خواهد بود.

شاید باید گلایه می‌کردم وقتی که توی دلم قُل میزد به بیرون تفش می‌کردم زیر پاهام لهش می‌کردم

اما من بغلش کردم و برای همیشه با خودم حملش کردم.

برچسب ها: چیزهایی هست
یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴23:13Mavira
۴۳۲

امشب خیلی ناراحتم عزیزان

از اتفاق غریب‌الوقوعی که قلبم خبرش رو میده

گله‌دارم

خیلی گله‌دارم

و میدونم گله داشتن فایده نداره؛ نه گوشی برای شنیدنش هست و نه الزامی برای گفتن

گله‌هام رو هم رها می‌کنم همونطور که خودش رو کردم.

برچسب ها: چیزهایی هست
یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴23:1Mavira
۴۲۵

آدمی که بودم یه شبه ازبین نرفت. ذره ذره چیزها در من مرد.

آدمی بودم که همیشه درحال فیلم دیدن بود و بعد از فیلم دیدن به تفصیل دربارش تو اینستاگرام حرف می‌زد و همیشه در حال کتاب خوندن بود و قسمت هایی از کتاب که ارزشمند بود رو با تصویرهای سیاه سفید رئال و کلاسیک که متناسب با اون قسمت بود رو استوری میکرد و درباره کتاب‌های غیرداستانی به تفصیل صحبت می‌کرد درباره نژادپرستی، زن ستیزی، کوییرفوبی با مثال و به ساده‌ترین حالت می‌نوشت تا حتی بی‌خبر ترین آدم از این موضوعات هم متن براش قابل فهم باشه. و چقدر حالم خوب بود :)))))))) از نوشتن برای ژورنال خودم چقدر خوشحال بودم. چقدر سرم پر از رویا بود چقدر دهانم برای حرف زدن می‌جنبید چقدر روانم حوصله حواشی بعد از حرفهام رو داشت. و بعد ذره ذره شوق چیزها در من مرد. بعضی هاشون به قتل رسیدن! دستهایی به دور گلوشون حلقه شد و جلوی چشم های خودم کشته شدن. بعضیهاشون رو خودم کشتم مثل گلدانی که هر روز میبینیش و از کنارش رد میشی و بهش آب نمیدی در حالی که عاشقشی درحالی که از تشنگیش گلوی خودت هم خشک شده و وقتی مرد قسمتی از تو هم با اون مرد. و بعضی هاشون رو هم روزگار آتیششون زد و خاکسترشون رو با خودش برد.

بعد از این دوران عاشق شدم :))))))

و حالا خودم دستهام رو دور گردن اون عشق فشار میدم تا بمیره. چیزی که با دستهای من زنده نشده بود با دستهای من در حد مرگ زخمی نشده بود اما باید با دستهای من میمرد. باید

برچسب ها: شرح , من , چیزهایی هست
جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴23:46Mavira
۴۲۰

«چرا شعله‌های قلب این‌قدر ممتد است؟ این آتش چرا خاکستر نمی‌شود؟ به من بگو انسان چرا دوست می‌دارد؟»

/نیما یوشیج

نمی‌دانم نیما. نمی‌دانم

برچسب ها: چیزهایی هست
چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴0:20Mavira
۴۱۵

رهایت می‌کنم تا سقوط کنی ؛ با قلب زخمی‌ام در آغوشت. و از حفره‌خالی سینه‌ام خون فواره می‌زند تا یاد تو را سیراب کند که فقط رهایت کنم اما فراموشت نه.

برچسب ها: چیزهایی هست
سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴0:30Mavira
۴۱۴

موسیقی روز هجدهم

آهنگی که من را یاد کسی می‌اندازد: :)

I need you like God needs the Devil, honey~`

God needs the Devil- Jonah kagen🎼

سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴0:26Mavira
۴۰۷

با چاقو توی دستش قلبم رو نشانه گرفته و من صورتش رو نمی‌بینم که وقتی داره قلبم رو هزارپاره می‌کنه ناراحته یا خوشحال؟! چاقو تیزه و قلب من درحال خون‌ریزی.

برچسب ها: چیزهایی هست
چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴1:0Mavira
۳۹۵

تیغ همیشه دو لبه‌ست من دست‌های اون رو با تیغ توی دستش گرفته بودم و الان دوپاره‌ام نیمی از من با وجود بوی تیز خون نمی‌خواد دستش رو رها کنه و نیم دیگه من به هرچیزی چنگ میزنه تا این خون رو بند بیاره حتی اگه اون چیز رها کردن دستش باشه. شاید اگه دستش رو رها کنم تیغ از دستش جدا بشه؟ نمی‌دونم اون دست رو گرفتم و همه چیز بوی خون میده چقدر طول میکشه تا همه خونم تموم بشه؟

برچسب ها: چیزهایی هست
چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴1:57Mavira
۳۹۴

من از رنج به اون پناه برده بودم.

برچسب ها: چیزهایی هست
چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴1:46Mavira
۳۹۳

حرف‌های بینمون یادم می‌آد؛ به برف میگم هنوزم باورم نمیشه که رهام کرده :) و اون میگه من هم همینطور! اما خب کاریش نمیتونم کنم به قول محسن یگانه بخوام نخوام ندارمت :)

چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴1:35Mavira
۳۹۲

زندگی همین است عزیزم
رها می‌شویم و بعد فراموش؛ گویی که هرگز نبودیم گویی غبار لب طاقچه بودیم که دستمال کهنه‌ای ما را تمیز کرد و از ما چیزی نماند جز بوی نا و ردی چرک.

برچسب ها: چیزهایی هست
دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴11:28Mavira
۳۸۵

حداقلش اینه که میگم من تمام تلاشم رو کردم اما نشد

نخواست که بشه

و خب

همین

برچسب ها: چیزهایی هست
پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴9:9Mavira
۳۸۴

آفتاب رو دوست ندارم تکه ابر من کجایی؟!

برچسب ها: چیزهایی هست
سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴12:38Mavira
۳۷۹

از دویدن به دنبال سراب خسته شدم.

برچسب ها: چیزهایی هست
شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۴22:31Mavira
۳۷۲

روز سختی داشتم. این را وقتی که در تاریکی خانه دراز کشیدم فهمیدم. یکهو اشک در چشمانم ذوق ذوق کرد و قلبم چند تپش جا انداخت زبانم سنگین شد و چیزی به گلویم چنگ انداخت. و چیزی نامرئی دستهای سردش را دورتادور بدنم گره زد و حفره‌های روی تنم عیان شد. روز سختی بود و من تمام تلاشم را کردم تا دوام بیاورم روی تنم حفره کندم تا صبر پیدا کنم که یکهو زار نزنم. در سینه‌ام یک دنیا اشک دارم ؛ تنها نیستم و نمی‌توانم تا آخرین قطره دریا را از چشمانم به بیرون بریزم. می‌خوابم؛ دریا راکد می‌شود و هزار ماهی میمرد و فردا صبح تنم بوی ماهی مرده می‌دهد و از حفره‌هایش لجن به بیرون می‌ریزد.

شب به خیر

برچسب ها: شرح , چیزهایی هست
جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴0:31Mavira
۳۷۱

مثل سراب می‌مانی؛ هرچقدر به سمتت می‌دوم نمی‌رسم. یا می‌رسم و تو دورتر می‌شوی و من با پای برهنه و تاول زده روی شن‌های داغ می‌دوم، سکندری می‌خورم اما نمی‌رسم. به تاول‌ پاهایم نگاه می‌کنم؛ نکند برای همیشه سراب بمانی و من تشنه و زخمی و از ناافتاده در بیابان سرگردان بمانم؟!

برچسب ها: چیزهایی هست
یکشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۴0:2Mavira
۳۶۴

دیشب قبل خواب با هر حرفی که بینمان بود یک سنگ قورت دادم. سنگ‌های گوشه دار و تیز که توی قلبم فرو رفتند. روی هم تلنبار شدند و سنگینی‌شان به سینه‌ام فشار آورد. وقتی که به خواب رفتم آنجا بودند. صبح که شد با سنگینی‌اش از خواب بلند شدم، صورت شستم ، نانکی به سق کشیدم هنوز آنجا بودند. در دفتر میان میزها لغزیدم پرونده‌ها را ورق زدم، برگه ها را پانچ کردم، چاپ کردم، اسکن کردم، روی صدها لینک کلیک کردم اما همچنان سنگ‌ها آنجا بودند. حتا وقتی به خانه برگشتم یک دانه‌اش را هم در راه نیانداخته بودم، در صفحه نمیدانم چندم پرونده آقای فلانی جا نگذاشته بودم ، زیر صندلی نیانداخته بودم، زیر قالی پنهانش نکرده بودم؛ بودند مثل دیشب

زیرپتو میخزم خستگی را بهانه می‌کنم و فکر میکنم اگر تا آخر عمر حاملشان باشم چه؟

برچسب ها: شرح , چیزهایی هست
چهارشنبه ششم فروردین ۱۴۰۴15:48Mavira
۳۴۰

به هر طریق زندگی ادامه دارد :))) حتا اگر یک حفره خالی روی قلب آدمی وجود داشته باشد. باید شب را خوابید، صبح بیدار شد و تمام روز رنج زیستن را به دوش کشید، لب‌ها رو به بالا دوخت و کلماتی پوچ برای خالی نبودن عریضه گفت در حد زنده ماندن چیزی خورد و روز را به شب رساند. بعد رنج را زیر سر گذاشت و جنین‌وار به خواب رفت تا فردا دوباره صبح شود.

برچسب ها: چیزهایی هست
چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳1:14Mavira
۳۳۹

از صبر کردن خسته‌ام. از خوردن کلماتی که باید روی زبانم باشد خسته‌ام. از فکر کردن به همه چیز خسته‌ام. روی جوانه‌های قلبم سنگ گذاشتم اما جوانه‌ها به دور سنگ پیچیدند و بالا آمدند و پیچک‌وار به دور قلبم پیچیدند شاید باید از بیخ و بن هرسشان کنم؟ نمی‌دانم، هیچ چیز نمی‌دانم.

برچسب ها: چیزهایی هست
سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳12:6Mavira
۳۳۰

درست است که در پایان روز همه ما تنهاییم اما هربار که به طرق مختلف این حقیقت برام آشکار میشه غمگین و دردآلود میشم. بالاخره آدمیه و خیال‌های خامش درباره آدمیان دیگه.

برچسب ها: چیزهایی هست
جمعه دوازدهم بهمن ۱۴۰۳18:13Mavira
۳۰۶

胸がはち切れそうで

برچسب ها: چیزهایی هست
سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳2:34Mavira
۳۰۵

و چه خوب گفت شهرام شیدایی عزیزم

"من مرگ را به زندگی آورده ام
و از آن بیرون بُرده ام
و عجیب است که هر شب بیرون می آیم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه می نویسم
و دوباره می خوابم
و از این که روز را در میانِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ کار با همکارانم
شگفت زده می شوم."

برچسب ها: چیزهایی هست
یکشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۳23:45Mavira
۳۰۴

برای مارکوس نوشتم ما از مرگ حرف می‌زنیم چون از زندگی خسته‌ایم.

همین

در یک یادداشت شخصی نوشتم:

نمیدانم عزیزم انگار زندگی برایم لباسی عاریه‌ست که در آن اصلا راحت نیستم و معذبم؛ و منتظرم جشن حوصله سر بر تمام شود و این لباس را پس بدهم.

.

.

پ.ن: ما (من و دوستم)

.الان نگاه کردم گویا اینجاهم نوشتمش :))))))))

برچسب ها: چیزهایی هست
یکشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۳23:30Mavira
۲۸۳

نمی‌دانم عزیزان :)))) یک نمی‌دانم بزرگ

برچسب ها: چیزهایی هست
یکشنبه نهم دی ۱۴۰۳1:30Mavira
۲۶۴

به خودم نگاه می‌کنم چقدر ردپا روی تنم هست! و دردناک تر اینه که ردپاها تکرارین یعنی من چندین بار اجازه دادم آدمهای تکراری من رو زیرپاشون بذارن. اما دیگه بسه واقعا بسه.

برچسب ها: من , چیزهایی هست
چهارشنبه دوم آبان ۱۴۰۳23:16Mavira
۲۶۲

مدت زیادیه که شب‌ها تنهام و بدون مشکل تنها میخوابم اما امشب ترس نامعلوم و غم و حزن معلومی داره اذیتم می‌کنه. از گریه کردن برای این حزن دردآلود و خستم و متنفر از دلیل حزن

به هر رو امشب شب طولانی و سختی به نظر میرسه

برچسب ها: شرح , چیزهایی هست
دوشنبه سی ام مهر ۱۴۰۳1:13Mavira
۲۳۱

مطمئنم یه روزی برای اینکه اینجا موندم هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم.

Mohsen chavoshi- man bayad miraftam

سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳22:16Mavira
آخرین مطالب
صفحات سایت