بگذریم
موسیقی روز بیست و سوم
آهنگی که اسمش یک رنگ داشته باشه: معلومه که اون رنگ آبیه
Famous blue raincoat-Leonard Cohen
قبل از همه این روزها پرنده آبی ترکیب لطیفی برام بود و بعد شد چیزی که با شنیدنش گونههام قرمز میشد و رگهام پرخون و الان برام لبخند تلخی داره
پرنده آبی در قفس رو برات باز کردن تو نمیتونی پرواز کنی و بری چون بالهات رو هم شکستن.
پرنده بیچاره.
پ.ن: منظورم از پرنده آبی آهنگش نیست منظورم خود ترکیب صفت و موصوفی پرنده آبیه🐦
این روزا -بلاخص امروز- به حدی بیچاره و ناتوان و حقیر هستم که تمام نوشتههام شدت عجزم رو فریاد میزنن. برای همین اینجا نمینویسمشون.
امروز واقعا روز سختیه.
یعنی تا چندسال دیگه هم امروز قراره برام انقدر سخت باشه؟
حتی فرصت ندارم ناراحت باشم/بمونم باید بخوابم و فردا از ۵ صبح تا پاسی از شب بیرون باشم با همون چیز سیاه توی آغوشم. :)))
کلا آدم گلایه کنی نیستم. هیچ وقت نبودم. مامان میگه بچه که بودم هیچ وقت از هیچ چیزی گلایه نمیکردم اعتراض نمیکردم فقط گاهی بی دلیل گریه میکردم و بهانه میگرفتم.
یادمه اون گریههای بیدلیل رو یادمه! چیزی به قلبم خنج میکشید و من از شدت سوزش و درد قلبم گریه میکردم؛ فقط گریه میکردم. نمیدونستم اون چیه اما همیشه باهام بود روی کولم سوار میشد از پاهام آویزون میشد کرم میشد میرفت تو مغزم خنجر میشد و تو قلبم فرو میرفت. بود؛ سنگین و سیاه و بزرگ. گاهی من رو میبلعید و به جای من زندگی میکرد گاهی اشک میشد از چشمهام و میبارید
بود
هست
خواهد بود.
شاید باید گلایه میکردم وقتی که توی دلم قُل میزد به بیرون تفش میکردم زیر پاهام لهش میکردم
اما من بغلش کردم و برای همیشه با خودم حملش کردم.
امشب خیلی ناراحتم عزیزان
از اتفاق غریبالوقوعی که قلبم خبرش رو میده
گلهدارم
خیلی گلهدارم
و میدونم گله داشتن فایده نداره؛ نه گوشی برای شنیدنش هست و نه الزامی برای گفتن
گلههام رو هم رها میکنم همونطور که خودش رو کردم.
آدمی که بودم یه شبه ازبین نرفت. ذره ذره چیزها در من مرد.
آدمی بودم که همیشه درحال فیلم دیدن بود و بعد از فیلم دیدن به تفصیل دربارش تو اینستاگرام حرف میزد و همیشه در حال کتاب خوندن بود و قسمت هایی از کتاب که ارزشمند بود رو با تصویرهای سیاه سفید رئال و کلاسیک که متناسب با اون قسمت بود رو استوری میکرد و درباره کتابهای غیرداستانی به تفصیل صحبت میکرد درباره نژادپرستی، زن ستیزی، کوییرفوبی با مثال و به سادهترین حالت مینوشت تا حتی بیخبر ترین آدم از این موضوعات هم متن براش قابل فهم باشه. و چقدر حالم خوب بود :)))))))) از نوشتن برای ژورنال خودم چقدر خوشحال بودم. چقدر سرم پر از رویا بود چقدر دهانم برای حرف زدن میجنبید چقدر روانم حوصله حواشی بعد از حرفهام رو داشت. و بعد ذره ذره شوق چیزها در من مرد. بعضی هاشون به قتل رسیدن! دستهایی به دور گلوشون حلقه شد و جلوی چشم های خودم کشته شدن. بعضیهاشون رو خودم کشتم مثل گلدانی که هر روز میبینیش و از کنارش رد میشی و بهش آب نمیدی در حالی که عاشقشی درحالی که از تشنگیش گلوی خودت هم خشک شده و وقتی مرد قسمتی از تو هم با اون مرد. و بعضی هاشون رو هم روزگار آتیششون زد و خاکسترشون رو با خودش برد.
بعد از این دوران عاشق شدم :))))))
و حالا خودم دستهام رو دور گردن اون عشق فشار میدم تا بمیره. چیزی که با دستهای من زنده نشده بود با دستهای من در حد مرگ زخمی نشده بود اما باید با دستهای من میمرد. باید
«چرا شعلههای قلب اینقدر ممتد است؟ این آتش چرا خاکستر نمیشود؟ به من بگو انسان چرا دوست میدارد؟»
/نیما یوشیج
نمیدانم نیما. نمیدانم
رهایت میکنم تا سقوط کنی ؛ با قلب زخمیام در آغوشت. و از حفرهخالی سینهام خون فواره میزند تا یاد تو را سیراب کند که فقط رهایت کنم اما فراموشت نه.
موسیقی روز هجدهم
آهنگی که من را یاد کسی میاندازد: :)
I need you like God needs the Devil, honey~`
God needs the Devil- Jonah kagen🎼
با چاقو توی دستش قلبم رو نشانه گرفته و من صورتش رو نمیبینم که وقتی داره قلبم رو هزارپاره میکنه ناراحته یا خوشحال؟! چاقو تیزه و قلب من درحال خونریزی.
تیغ همیشه دو لبهست من دستهای اون رو با تیغ توی دستش گرفته بودم و الان دوپارهام نیمی از من با وجود بوی تیز خون نمیخواد دستش رو رها کنه و نیم دیگه من به هرچیزی چنگ میزنه تا این خون رو بند بیاره حتی اگه اون چیز رها کردن دستش باشه. شاید اگه دستش رو رها کنم تیغ از دستش جدا بشه؟ نمیدونم اون دست رو گرفتم و همه چیز بوی خون میده چقدر طول میکشه تا همه خونم تموم بشه؟
حرفهای بینمون یادم میآد؛ به برف میگم هنوزم باورم نمیشه که رهام کرده :) و اون میگه من هم همینطور! اما خب کاریش نمیتونم کنم به قول محسن یگانه بخوام نخوام ندارمت :)
زندگی همین است عزیزم
رها میشویم و بعد فراموش؛ گویی که هرگز نبودیم گویی غبار لب طاقچه بودیم که دستمال کهنهای ما را تمیز کرد و از ما چیزی نماند جز بوی نا و ردی چرک.
آفتاب رو دوست ندارم تکه ابر من کجایی؟!
روز سختی داشتم. این را وقتی که در تاریکی خانه دراز کشیدم فهمیدم. یکهو اشک در چشمانم ذوق ذوق کرد و قلبم چند تپش جا انداخت زبانم سنگین شد و چیزی به گلویم چنگ انداخت. و چیزی نامرئی دستهای سردش را دورتادور بدنم گره زد و حفرههای روی تنم عیان شد. روز سختی بود و من تمام تلاشم را کردم تا دوام بیاورم روی تنم حفره کندم تا صبر پیدا کنم که یکهو زار نزنم. در سینهام یک دنیا اشک دارم ؛ تنها نیستم و نمیتوانم تا آخرین قطره دریا را از چشمانم به بیرون بریزم. میخوابم؛ دریا راکد میشود و هزار ماهی میمرد و فردا صبح تنم بوی ماهی مرده میدهد و از حفرههایش لجن به بیرون میریزد.
شب به خیر
مثل سراب میمانی؛ هرچقدر به سمتت میدوم نمیرسم. یا میرسم و تو دورتر میشوی و من با پای برهنه و تاول زده روی شنهای داغ میدوم، سکندری میخورم اما نمیرسم. به تاول پاهایم نگاه میکنم؛ نکند برای همیشه سراب بمانی و من تشنه و زخمی و از ناافتاده در بیابان سرگردان بمانم؟!
دیشب قبل خواب با هر حرفی که بینمان بود یک سنگ قورت دادم. سنگهای گوشه دار و تیز که توی قلبم فرو رفتند. روی هم تلنبار شدند و سنگینیشان به سینهام فشار آورد. وقتی که به خواب رفتم آنجا بودند. صبح که شد با سنگینیاش از خواب بلند شدم، صورت شستم ، نانکی به سق کشیدم هنوز آنجا بودند. در دفتر میان میزها لغزیدم پروندهها را ورق زدم، برگه ها را پانچ کردم، چاپ کردم، اسکن کردم، روی صدها لینک کلیک کردم اما همچنان سنگها آنجا بودند. حتا وقتی به خانه برگشتم یک دانهاش را هم در راه نیانداخته بودم، در صفحه نمیدانم چندم پرونده آقای فلانی جا نگذاشته بودم ، زیر صندلی نیانداخته بودم، زیر قالی پنهانش نکرده بودم؛ بودند مثل دیشب
زیرپتو میخزم خستگی را بهانه میکنم و فکر میکنم اگر تا آخر عمر حاملشان باشم چه؟
به هر طریق زندگی ادامه دارد :))) حتا اگر یک حفره خالی روی قلب آدمی وجود داشته باشد. باید شب را خوابید، صبح بیدار شد و تمام روز رنج زیستن را به دوش کشید، لبها رو به بالا دوخت و کلماتی پوچ برای خالی نبودن عریضه گفت در حد زنده ماندن چیزی خورد و روز را به شب رساند. بعد رنج را زیر سر گذاشت و جنینوار به خواب رفت تا فردا دوباره صبح شود.
از صبر کردن خستهام. از خوردن کلماتی که باید روی زبانم باشد خستهام. از فکر کردن به همه چیز خستهام. روی جوانههای قلبم سنگ گذاشتم اما جوانهها به دور سنگ پیچیدند و بالا آمدند و پیچکوار به دور قلبم پیچیدند شاید باید از بیخ و بن هرسشان کنم؟ نمیدانم، هیچ چیز نمیدانم.
درست است که در پایان روز همه ما تنهاییم اما هربار که به طرق مختلف این حقیقت برام آشکار میشه غمگین و دردآلود میشم. بالاخره آدمیه و خیالهای خامش درباره آدمیان دیگه.
و چه خوب گفت شهرام شیدایی عزیزم
"من مرگ را به زندگی آورده ام
و از آن بیرون بُرده ام
و عجیب است که هر شب بیرون می آیم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه می نویسم
و دوباره می خوابم
و از این که روز را در میانِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ کار با همکارانم
شگفت زده می شوم."
برای مارکوس نوشتم ما از مرگ حرف میزنیم چون از زندگی خستهایم.
همین
در یک یادداشت شخصی نوشتم:
نمیدانم عزیزم انگار زندگی برایم لباسی عاریهست که در آن اصلا راحت نیستم و معذبم؛ و منتظرم جشن حوصله سر بر تمام شود و این لباس را پس بدهم.
.
.
پ.ن: ما (من و دوستم)
.الان نگاه کردم گویا اینجاهم نوشتمش :))))))))
به خودم نگاه میکنم چقدر ردپا روی تنم هست! و دردناک تر اینه که ردپاها تکرارین یعنی من چندین بار اجازه دادم آدمهای تکراری من رو زیرپاشون بذارن. اما دیگه بسه واقعا بسه.
مدت زیادیه که شبها تنهام و بدون مشکل تنها میخوابم اما امشب ترس نامعلوم و غم و حزن معلومی داره اذیتم میکنه. از گریه کردن برای این حزن دردآلود و خستم و متنفر از دلیل حزن
به هر رو امشب شب طولانی و سختی به نظر میرسه
مطمئنم یه روزی برای اینکه اینجا موندم هیچ وقت خودم رو نمیبخشم.
Mohsen chavoshi- man bayad miraftam